چشمانش را بسته بودم - می دانی که ، خودش می خواست -
آرام ، پشت به من نشسته بود
شروع به بریدن کردم . . .
و گوشم در انتظار صدای سم همان میشی که گفته بودی
اما نه . . . . . میشی در کار نبود ابراهیم
قربانی ام را پذیرفت . . .
چشمانش را بسته بودم - می دانی که ، خودش می خواست -
آرام ، پشت به من نشسته بود
شروع به بریدن کردم . . .
و گوشم در انتظار صدای سم همان میشی که گفته بودی
اما نه . . . . . میشی در کار نبود ابراهیم
قربانی ام را پذیرفت . . .
بعد از این همه روز
نه،این همه شب
می نشینم زیر نور مهتاب
باز قلمم به نماز می ایستد
سجاده اش،کاغذ پاره هایم است که با نام تو قیمت گرفته اند
و الماس هایی که از چشمانم بر آن می بارند
کجاست؟به کدامین پستو؟
کیست که مرا بفهمد جز تو؟
هنوز هیچ چیز روشن نیست
اما نمیدانم چرا عطر بهار ن...!
(قسمتی از متن موجود نیست!)
هر چه جلو می روم سرعت قلمم کندتر می شود
نمی خواهد به آخر برسد...!
وصال شیرین است آری،اما همانطور که میدانی هراسی دارد
....!
ساعت 5 صبح.
این یه قسمت از متن مریم حیدرزاده ست،خودم خیلی خوشم میاد گذاشتم واستون شاید شمام خوشتون بیاد.
امشب کسی که خودش هم عین نامش غمگین بود و از عشق سرخ
به من آموخت که گاهی انسان می گرید بدون آن که چشمانش خیس
شود و تنها علامت گریه،تر شدن چشم نیست و من اندکی بعد از
خودم دلتنگ شدم که کسانی که بی چشم خیس گریه می کنند ابری
ترند، سبک هم نمی شوند،دل و دستشان هم می لرزد،اشک هم که
نمی ریزند پس خیالشان ناراحت تر است.
رها..
این مخصوص کسی که خیلی دوسش دارم،با همه ی کم و کاستش امیدوارم بپذیره از من با اینکه فعلا اینجا نیست...!
و عید همگی هم مبارک
وجودتان همیشه سبز و لبخندتان استوار....
شد عید جدید از لطف چرخ گردون
گر رویت نمایان بشود،جهان سراسر گلگون
یار بودی یا نبودی نغمه ی دل در یادت
فریاد زنان بگفت،تکرار کنان،که نیستی یک عادت
من در رخ ماه تو خدا را دیدم
در حسرت و آهت اشکها را چیدم
آمد غم دنیا به سرم با آهت
صد بار زنی نشسته ام در راهت
شب،دوباره یادت و سیگارم...
ظلمت شب در چشمانت و گیتارم
ببین چگونه شکستی غرور دلم و تنم
اشکانت را پاک کن ببین:این منم
خورشید جنوب جسمم غروب کرد و ...
این(هزارمین همیشه و تا ابدی)که اشک چشمم رفت و روب کرد و ...
شیرین من!با فندکی از بیستون خاکسترم کردی
شکوه از تو میبرم که در عشقمان فریبنده و سردی
وقتی شیرین مست مجنون و فرهاد آواره است
وقتی لیلی در قصه و ژولیت از جمع بد کاران به اسم آوازه است
وقتی دستان آرش دنبال کامجویی از تهمینه است
تمام حواست پی نامی مدفون شده در سینه است...
من از دیدگانت بم میشوم
از نخلی خشک تا...هر روز خم تر و خم می شوم
مثل بوی ترش الکل سیب،در تو،حوا،محوتر و کم می شوم
و از رطبی به یادت دم و بازدم می شوم
ایمیل زدم به غم از امشب تنهام
مرا در من بمک،از سیاهی و دردهام
چرک زیر ناخون کسیم،پشت پنجره در غروب خورشید
پرده کشیده شد .... خونی روی دیوار پاشید
محمد صدیقی
دوباره خستگی،دوباره غصه،ماتم
دوباره حس پوچ شدن و قصه ی یک غم
دوباره فحش کشیدن زیروبم دنیا
ودوباره غرق شدن توی یک رویا
همش دوباره دوباره تموم شد رسیدیم آخرخط
تمام خوشی هارو خلاصه کردیم توی یه خط
زندگیم محدودشد توی دود سیگارم
این حلقه هارو بایداززندگیم بردارم
هرکام که میزنم چندحلقه ای باید
به در آید،که به غم بیفزاید
خسته ام.....!ازاین که می چرخم،دورخودچون دود
هی مرا می خورد هرآنچه ازاوبود
حلقه کمرنگ می شود،چون نقش من درراه
وسپس ناپدید می گردد،ناگاه،ناخواه
همچون رفتن یاد من از اذهان
این شعر،این زندگی،بس است،پایان!
با سلام
هدفم از ایجاد این سایت فقط این بوده که عده ای دوستدار هنر و ادب جمع بشوند و استفاده کنند و ببرند،به عبارت دیگه میشه گفت که با هم باشیم،با کارها و نوشته ها با هم صحبت کنیم و قطعا می دونید که در همچین مکان مقدسی باید خیلی چیزها رعایت بشه.
من نمیتونم زیاد یه بحث کشش بدم و فکر میکنم کوتاه و مفید بهتره.
خوب،در این سایت هر مطلب ادبی از جمله کتاب های بزرگان و همینطور کارهای خود بچه ها گذاشته می شه.
ممنون،امیدوارم جمع خوبی شکل بگیره.
تعداد صفحات : 3