من و آینه رو در روی هم یکریز می رقصیم در آتش
و در حالی که پشتم تا شده مانند حرف ((م)) در آتش
حساب لحظه ها در رفته از دست من و این شعر سرگردان
تماشایی ست در این لحظه ها یخ بستن تقویم در آتش
تمام عابران گفتند زیر لب:چه مرد نابهنجاری
که نصف هستی اش در منجلاب افتاده است و نیم در آتش
نمی ترسم ازین هیبت ،سمندرگونه می رقصم و می دانم
گلستانی فراهم می شود در شان ابراهیم در آتش
و من می سوزم و فردا به باقیمانده ام با گریه می گویی:
به دست این و آن افتاد میراثی که شد تقسیم در آتش
و از خاکسترم دیوانه ای دیگر به این بیغوله می آید
و می آید کنار قبر انسانی که شد ترسیم در آتش