ندانستی چه شد، یک شب،سرپیچ دوراهی ها
قدم برداشتی در نامسیر اشتباهی ها
درآن آتش نشینی ها،سمندر می شدی کم کم
رها شد نم نمک از خاطرت تنگاب ماهی ها
تو ناغافل،به هر دیوار کاهی تکیه می دادی
و ازآخر،زمینت زد همین بی تکیه گاهی ها
تو کبریتی شدی در متن تاریکی ولی افسوس
که با هر شعله ات انگار افزون شد سیاهی ها
تو خود را نخ به نخ در کنج محنت دود می کردی
محبت رفت از یاد تو در بن بست واهی ها
نگاهت را به پشت دست مالیدی و ناباور
خودت را یافتی در حجم گنگ دادگاهی ها
و در یک چارچوب ناموازی با خودت گفتی:
تو هم پیوستی از آخر به جمع راه راهی ها؟
نشستی گوشه ای حبسیه سردادی ولی دائم
حواست را به هم می زد صدای عذرخواهی ها
برای دخترت دنبال اسمی تازه می گشتی
که اسمی خاطرت آمد:سمندرها و ماهی ها